از بیمارستان رفتم بیرون و راه افتادم سمت پارکی که اون طرف خیابون بود.روی یکی از نیمکت ها نشستم.از توی جیب شلوارم پاکت سیگارم رو در اوردم.سیگاری نبودم ولی وقتی اعصابم خرد بود می کشیدم.می دونستم اگر مامان یا بابام بفهمن ناراحت میشن برای همین هم جلوشون نمی کشیدم.یه نخ روشن کردم و به آسمون نگاه کردم.بخاطر تابستون،با اینکه ساعت طرفای هفت بود هنوز هوا یکم روشن بود ولی خورشید توی آسمون نبود.پک محکمی به سیگار زدم و نفسم رو با حرص بیرون دادم.حالم خوب نبود.نه برای حرفای چند دقیقه قبل.فقط حس خوبی نداشتم.بعد از اینکه سیگارم رو کشیدم،پاشدم و دوباره رفتم توی بیمارستان.اون دفعه دیگه بالا نرفتم و روی یکی از صندلی های بوفه نشستم و یه چایی هم سفارش دادم.وقتی برام اوردن ، برای دومین بار محیا رو دیدم.اون دفعه تازه تونستم صورتش رو ببینم.معلوم بود کلی گریه کرده،ولی بازم خوشگل بود.خوش هیکل با اندامی توپر با قدی متوسط.در کل دختر قشنگی بود.ساده و در عین حال شیک.رفت سمت بوفه و یه آب معدنی گرفت و دوباره راه افتاد سمت آسانسور ها که یهو مثل اینکه سرش گیج رفته باشه،تلو تلو خورد که نزدیک بود بیوفته،ولی خب نیوفتاد.یکم از آب رو خورد و کنار آسانسور منتظر شد.بعد از چند دیقه هم سوار آسانسور شد و رفت.دیگه اصلا بهش فکر نکردم.چایی ام رو خوردم و برگشتم پیش مامان و مامان ملی.دیگه از وقتی که من رفتم تو اتاق،هیچ حرفی زده نشد و همه داشتیم تلویزیون می دیدیم.تا اینکه در باز شد و بابام اومد.بعد از روبوسی با مامان و دست دادن با من،پیش مامان ملی روی تختش نشست و حالش رو پرسید . خود مامان ملی چیزی در مورد درد چند ساعت قبلش نگفت.میشد گفت یه چیز عادی بود.چند دیقه گذشته بود که دوباره در زدن و اون دفعه،آوا و مهرداد اومدن.آوا مثل همیشه شاد و پرانرژی و مهرداد هم مثل همیشه جدی بود.آوا مثل همیشه عادی و اسپرت لباس پوشیده بود و مهرداد هم رسمی،نه کت و شلوار ، منظورم همون پیرهن و شلواره.آوا اول از همه با بابا و بعد هم با مامانم روبوسی کرد.بعدش هم اومد سمت منو باهام دست داد.بعد هم رفت پیش مامان ملی ، جای بابام نشست و شروع کرد باهاش گپ زدن.مهرداد هم با همه دست داد و حالمون رو پرسید.بابام پیش مامانم ایستاد و مهرداد پیش من نشست.مهرداد رو به مامان ملی گفت:

مهرداد-خدا بد نده.

مامان ملی-ممنونم.

ساکت شدیم و همگی مشغول گوش دادن  به مکالمه ی آوا و مامان ملی شدیم که نصف بیشتر حرفا رو آوا میزد.موندم آیا آوا پیش مهرداد هم انقدر حرف میزنه؟مهرداد جدی و البته کم حرف ، چطوری می تونه این حجم از حرف زدن رو تحمل کنه؟خلاصه اینکه یکم که گذشت منم شروع کردم به گپ زدن با مهرداد.مهرداد از من چهار سال بزرگتره.اون موقع هم سی سالش بود.مهندس نفت بود که الانم هست و یه سره توی پالایشگاه ها به سر می برد.در مورد کارش و دردسر هاش حرف زدیم.در مورد قیمت نفت توی صادرات و هر چیزی که به نفت مربوط بشه.نیم ساعت،یه ساعت که گذشت بابام برگشت به مهرداد گفت:

بابا-مهرداد جان،قصد نداری پدر بشی؟

آوا ساکت شد و رسما قرمز شد.خنده ام گرفت اما کنترلش کردم.

مهرداد-نه هنوز آمادگیش رو نداریم.

 بابا-پسرم ، تو الان دیگه سی سالته.

آوا معترضانه جای مهرداد گفت:

آوا-دایی!حالا مگه دنبالمون کردن؟

بابا خندید.

بابا-نه دایی جون،دنبالتون نکردن ولی مردم حرف در میارن.

بازم آوا خجالت کشید.مامان ملی تا قیافه ی آوا رو دید،رو به بابام گفت:

مامان ملی-فرید!به نوه ام چیکار داری؟خدا هر وقت صلاح بدونه،یه نوزاد خوشگل بهشون میده.انشالله.

دیگه بابامم چیزی نگفت.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Rachel English with Amir اپـ ـ ـ ـس ورزش و سلامت این روزهای من..... پشت دیوار سکوت Phillip اسلواکی