جلوی ساختمان بلند و زیبایی توقف کردند.لیلی کمی به جلو خم شد و نگاهی گذرا به ساختمان انداخت و گفت_همینجاست.
درسا نیز نگاهی به ساختمان انداخت و پس از چند ثانیه رو به لیلی گفت_ماشینو خاموش کن دیگه.
لیلی سرش را کمی به چپ و راست تکان داد_من نمیام.
درسا_چرا؟
لیلی خیره به کوچه گفت_قبل از اینکه بیایم بهش اس ام اس دادم و گفتم می خوای ازش پول بگیری.
رو به درسا کرد و ادامه داد_می خواد تنها باهات حرف بزنه.
متعجب و ساکت،دوباره نگاهی به ساختمان انداخت و نفس عمیقی کشید.سپس همانطور که از ماشین پیاده می شد،گفت_باشه
در را بست و از پشت شیشه به لیلی اشاره کرد تا شیشه را پایین بدهد.پس ار اینکه شیشه پایین رفت،پرسید_طبقۀ چندمه؟
لیلی_شونزدهم
درسا_واحد؟
لیلی_یه واحد بیشتر نیست.
به سمت در ورودی ساختمان چرخید و به سوی آن قدم برداشت_منتظر باش تا بیام.
صدای لیلی را شنید_باشه
وارد ساختمان شد و با یک لابی بسیار بزرگ با مبلمانی شکلاتی رنگ مواجه شد.نگاهی با لابی من میانسال نشسته در پشت میز رد و بدل کرد و بعد به سمت آسانسور انتهای لابی راه افتاد.دکمه اش را فشرد و پس از آمدن آن،سوارش شد.دکمۀ 16 را فشار داد و در فاصلۀ رسیدنش به طبقۀشانزدهم،محیط آسانسور را نگاه کرد.طولش تقریبا دو متر و عرضش کمی بیشتر از یک متر بود.یک گوشه از سقفش،دوربینی مداربسته نصب شده بود.از سقف نوری سفید می تابید.دور تا دورش آینه هایی عمودی وجود داشت و در فضای آن،موزیکی ملایم در حال پخش شدن بود.وقتی کاملا محیط آسانسور را برانداز کرد،با یادآوری دلیل حضورش در آن،کمی استرس گرفت.نمی دانست چه در انتظارش است.آیا پول را به او می داد؟بالاخره زمان موعود فرا رسید و آسانسور از حرکت ایستاد.با ایستادن آن،ضربان قلبش شدت گرفت.پس از کشیدن یک نفس عمیق از آسانسور خارج شد و به انتهای راهروی رو به رویش خیره شد.یک در قهوه ای آنجا بود.با نگرانی به سوی آن قدم برداشت و پس از رسیدن به آن،زنگ کنارش را فشرد.تا در باز بشود،هزار فکر و خیال کرد.چطور ممکن بود آن مقدار پول را به او بدهد؟آن هم به کسی که نمی شناسد.اگر پشیمان می شد چه؟
درباره این سایت