همانطور که وارد آسانسور می شد.زیرلب به مرد فحش می داد،همین طور به لیلی.پس از اینکه از آسانسور پیاده شد،با قدم هایی تند به سوی در ورودی ساختمان رفت.بعد از خارج شدن از ساختمان،به سمت ماشین لیلی که همچنان جلوی ساختمان پارک بود،پا تند کرد.به سمت در راننده رفت و با کف دست راست خود،بر روی شیشه اش کوبید.لیلی که با گوشی اش مشغول بود،آن را روی پاهای خود رها کرد و متعجب شیشه را پایین داد_چی شد؟

به سمتش خم شد و بی اختیار،وسط کوچه داد زد_چرا منو پیش همچن آدمی اوردی؟هان؟

لیلی مضطرب تر شد.نگاهی به اطراف و بیرون از ماشین انداخت و گفت_مگه چی شده؟

درسا_به من میگه باهاش بخوابم.

لیلی،متحیر و ناباور سریع گفت_چی؟

سرش را به چپ و راست تکان داد_نگو که نمی دونستی.

لیلی_نمی دونستم.به جون امیر.

درسا_تو در مورد من چی فکر کردی؟واقعا فکر کردی حاضرم بخاطر پول زیرخواب یکی که حتی اسمش هم نمی دونم بشم؟

صدایش را بالاتر برد_ها؟

لیلی خواست از ماشین پیاده شود ولی درسا در را فشار داد تا بسته بماند.لیلی_توروخدا آروم باش.من چرا باید همچین فکری کنم آخه؟دارم میگم نمی دونستم.اون فقط به من گفت پول و میده

پوزخند زد و صدایش را کاملا پایین آرود_آره،قبول کرد پول و بده.ولی در قبال چی؟

صورتش را به صورت لیلی که حالا ناراحتی در آن پیدا بود،نزدیک تر کرد و با اخم زمزمه کرد_در قبال اینکه باهاش بخوابم!

سرش را بالا آورد و صاف ایستاد_بگو ببینم،تو حاضری این کارو بکنی؟حاضری با کسی که حتی نمی شناسیش بخوابی؟

لیلی کمی در سکوت،با نارحتی نگاهش کرد و سپس با لحنی آرام و غمگین گفت_اگه قضیه سر زندگی داداشم بود،آره می خوابیدم.تو قرار نیست بخاطر پول با اون بخوابی،واسه داداشت این کارو می کنی.

ناباورانه نگاهش کرد_هه!نمی دونم چی باید بهت بگم.

پس از گفتن این جمله،به سمت سر کوچه راه افتاد.صدای باز شدن در ماشین و بعد صدای لیلی را شنید_کجا میری؟

پاسخی به او نداد.دوباره صدای در ماشین را شنید.به راه رفتن ادامه داد تا اینکه لیلی ناگهان جلویش قرار گرفت_می رسونمت.

محکم با دستش کنارش زد و تندتر از قبل به راهش ادامه داد.صدای لیلی که می گفت<باور کن کم نمی دونستم.پیشنهادش رو قبول کن.پس دانیار چی؟.وقت نداری درسا>هر لحظه ضعیف تر می شد.وقتی به سر کوچه رسید،دست راستش را به سمت خیابان بلند کرد.حوصلۀ اسنپ گرفتن نداشت.چند لحظه بعد،پژویی زرد رنگ کمی جلوتر از خودش ایستاد.به سمتش رفت و سوارش شد.راننده که مردی جوان بود پرسید_خانم کجا می رید؟

درسا_سوهانک

راننده دیگر چیزی نگفت و ماشین را به حرکت در آورد.خودش نیز  مشغول فکر کردن به اتفاقات رخ داده شد.دیگر عصبانیت قبل را در وجودش حس نمی کرد،بلکه احساس بیچارگی داشت.حق با لیلی بود.او راه دیگری جز قبول کردن آن پیشنهاد شرم آور نداشت.باید خودش را راضی می کرد،چرا که احتمال داشت پدر آن دختر سیاه پوش،ساعتی بعد از دنیا برود.آن گاه بود که دانیار نیز.نمی توانست لحظه ای تصور مرگ برادرش را بکند.تنها مشکل این بود که مطمئن نبود بتواند این قدر فداکار و از خودگذشته باشد.این قدر که از دخترانگی و احساسش بگذرد.پوفی کشید و سرش را به شیشۀ ماشین تکیه داد و به بیرون خیره شد.

.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ باران گروه آموزشي تربيت بدني شيروان کتابخانه عمومی زنده یاد علی همتی شهر خالدآباد نوشته های دیجیتالی من سرگرمی دخترانه اموزش فتوشاپ کفسابی، نماشویی، پیچ و رولپلاک نما خیز و حماسه مرکز آموزش علمی کاربردی حج و زیارت خراسان رضوی وبلاگ شخصی میلاد کهساری الهادی