در عوض مادرش گفت_پسرم،انشالله که میشه.فقط کافیه دیگه به چیزایی که اتفاق افتاده فکر نکنی.
دانیار با کشیدن فریادی حرف مادرش را قطع کرد_من آدم کشتم مامـــان!آدم کشـــتم.الان آزادم ولی این حقیقت و عوض نمی کنـــه.
به مادرش نگاه کرد که پردۀ اشک به وضوح جلوی چشمانش تکان می خورد.دانیار پس از چند لحظه مکث،سرش را کاملا پایین انداخت و با صدایی گرفته ادامه داد_حتی مهتاب هم رفت
ناگهان سرش را بلند کرد و خیره در چشمان سهیلا،با غم و خشم گفت_چطور به اینا فکر نکنم؟چجوری مهتاب و فراموش کنم؟
و دوباره فریاد کشید_چـــطور؟
نه او،نه سهیلا،قادر به گفتن کلمه ای نبودند.سرش را پایین انداخت و با قاشقش برنج ها را جا به جا کرد.صدای سهیلا که بخاطر بغض می لرزید،گوشش را نوازش کرد_پسرم.
اما به ثانیه نکشید که دانیار حرفش را برید-بسه مامان.
کمی گذشت و هر سه همچنان بی هدف با محتویات بشقاب هایشان ور می رفتند.تا اینکه صدای کلافۀ دانیار،سکوت را از میان برداشت_چجوری راضی شون کردین؟
سهیلا سریع پاسخ داد_پول.ازمون پول گرفتن.
دانیار_برای همین ماشینتو فروختی؟
نگاه دانیار را بر روی خود حس کرد،پس سرش را بالا گرفت و زیرلب گفت_آره
دانیار محکم نفسش را از بینی خارج کرد و پس از چند لحظه پرسید_چقدر؟
خیره در چشمان او،خودش را به نفهمیدن زد_چی چقدر؟
دانیار_چقدر پول گرفتن؟
پس از کمی من و من کردنش،سهیلا زودتر پاسخ داد_سه میلیارد.
چشمان دانیار کمی گشاد شدند.معلوم بود انتظار چنین رقمی را نداشته است.کمی به او و سهیلا نگاه کرد و بعد با لحنی آرام تر از قبل پرسید_پول و از کجا جور کردین؟
این بار درسا خود لب به سخن گشود_دو میلیاردش و خودمون جور کردیم.
دانیار_از کجا؟
درسا_ویلا،ماشینامون،پس انداز خودتو و خودم.کارگاهم.
کمی مکث کرد که دانیار گفت_خب؟
درسا_بقیه ش رو هم قرض کردیم.
دانیار با تعجب پرسید_قرض؟.از کی؟
سرش را پایین گرفت_از یکی از آشناهای لیلی
صدای پوزخند دانیار را شنید و سپس صدای عصبی خود او را_جدی؟یه میلیارد و قرض داد؟.دستش درد نکنه!
نفس عمیقی کشید_فقط بخاطر لیلی این کارو کرد.وگرنه آدم که به غریبه پول قرض نمی ده.
دوباره نگاهش را سوی دانیار هدایت کرد که حال خیرۀ میز بود.همانطور خیره پرسید_اون وقت میدونه چرا پول و داده؟
با اینکه دلیل این پرسش او را نمی دانست،به دروغ گفت_آره
دانیار_هممم.با اینحال حاضر شد پول و بده!
از حرف های او کمی گیج شده بود.انگار مادرش نیز همین حس را داشت که در بحث شرکت کرد_یعنی چی با این حال؟درسا بهش گفت چرا پول می خوایم.به هر حای کم پولی نیست.اونم وقتی جریان و فهمید،قبول کرد
دانیار بدون اینکه تکانی بخورد،لب باز کرد_منظورم اینه که،عجیبه حاضر شد پولشو،اونم به این مقدار زیاد،برای نجات یه قاتل بده
از این حرف او،قلبش به درد آمد.در دل با خود گفت<آره حاضر شد،چون من قبول کردم باهاش بخوابم.>سهیلا با لحنی سرزنش کننده گفت_این دیگه چه جورشه؟!تو قاتل نیستی.
دانیار دوباره عصبی شد و به ضرب سرش را سوی مادرش بالا گرفت_آدم کشتم یا نه؟این اسمش چیه پس؟
مادرش نیز بالاخره آرامشش را از دست داد و مانند دانیار،با لحنی کلافه گفت_از عمد که نکشتی.اون فقط یه اتفاق بود،یه تصادف.
دانیار با همان لحن قبلی و بدون بالا بردن صدایش گفت_چه عمدی،چه غیرعمدی،من اون مرد و کشتم
ناگهان از جا برخاست و با فریادش هم او و هم سهیلا را در جا لرزاند_مـــــن!
و بعد به سمت راهروی اتاق ها رفت و لحظه ای بعد صدای کوبیده شدن در اتاقش،در خانه پیچید.
درباره این سایت