دلم برایش تنگ می شود،یادگاری اش کافی نیست.

.

تابستان چهار سال پیش،اولین دیدار

اولین بار محیا رو توی خیابون دیدم.تازه از آژانس پیاده شده بودم که دیدم یه دختر جوون،داره عرض خیابون رو می دوعه.بی توجه به ماشین ها از خیابون رد میشد!شانس اورد که زیر ماشین ها له نشد.بالاخره تونست از خیابون رد بشه و وارد همون بیمارستانی بشه که مامان بزرگم توش بستری بود.منم سمت همون بیمارستان رفتم.مثل همیشه بعد از زدن دکمه ی آسانسور،سه ساعت معطل شدم و آخرسر هم از پله ها بالا رفتم.وارد اتاق مادربزرگم که شدم،مامانم رو دیدم که داره بهش غذا میده.همیشه مادربزرگم می گفت که مامانم براش عروس خیلی خوبی بوده.مامان ملی با دیدن من قاشق سوپ رو پس زد و گفت:

مامان ملی-به به،نوه ی گلم.آراد جون.خوش اومدی.

مامانم برگشت نگاهم کرد و با تعجب پرسید:

مامان-تو چرا انقدر زود اومدی؟

رفتم جلوتر و خم شدم رو صندلی اش و ماچش کردم،بعد همونطور که داشتم مامان ملی(ملیحه)رو بغل می کردم گفتم:

 

من-رازقی امروز زودتر کلاسو تعطیل کرد.منم یه آژانس گرفتم و اومدم.

از بغل مامان ملی که بیرون اومدم،رفتم سمت یخچال کوچولوی گوشه ی اتاق و آب برداشتم.یه نفس نصف بطری رو خوردم و رفتم رو مبل چسبیده به دیوار نشستم.به مامان بزرگم نگاه کردم که چجوری روی تخت لم داده بود و از دست مامانم سوپ می خورد.به یاد ندارم مامانم یه بار اونجوری بهم سوپ داده باشه.مامانم همونطور که سعی داشت ته مونده ی سوپ رو توی قاشق جمع کنه گفت:

مامان-یعنی تو اصلا برای پس فردا کار نداری که اومدی نشستی ور دل ما؟

من-مامان من که کلا توی این هفته یکی دو بار بیشتر نیومدم. پس چرا شلوغش می کنی.کارم داشته باشم،انجام نداده نمیرم دانشگاه،نترس.

مامان-ترس چیه دیگه!خودت ضرر می کنی.

من-شما نگران نباش.

ساکت شدیم.مامان بزرگم قاشق آخر رو هم که خورد برگشت سمت من و مثل همیشه با لبخند گفت:

مامان ملی-خب،از درس و مشقا چه خبر؟

انگار نه انگار که این زن 68 سالش باشه.حیف بود توی این سن بیماری قلبی بگیره.فکرامو پس زدم و با لبخند جوابش رو دادم:

من-هیچی ، مثل همیشه.

مامان ملی-خب خداروشکر.

مامانم سینی رو گذاشت روی میز چرخی و دوباره روی صندلی نشست.رو به مامان ملی گفت:

مامان-مامان،امشب مهرداد و آوا میان یه سری بهتون بزنن.

مامان ملی-چه خوب!قدمشون روی چشم.

آوا دختر عمه ام،قرار بود با شوهرش مهرداد بیان.اون موقع یه سالی میشد که ازدواج کرده بودن اما هنوز از بچه خبری نبود.مامان ملی تا اسمشون رو شنید چشماش برق زد،همیشه آوا رو یه جور دیگه ای دوست داشت،خب به هر حال بین نوه ها،آوا تک دختره.من که دیگه از این همه بازدید کننده خسته شده بودم گفتم:

من-چه خبره؟کل فامیل دارن میان بیمارستان تا مامان ملی رو ببینن!

مامانم مثل اینکه از حرفم خوشش نیومده باشه،یه چشم غره بهم رفت و گفت:

مامان-کجاش بده؟خب میان عیادت مامان ملی ات.

من-منظور من اینه که مامان ملی تا چند روز دیگه برمی گرده خونه،نیازی نیست انقدر خودشون رو به زحمت بندازن.

جمله ی آخرم رو با کنایه گفتم.حقم داشتم.کسایی که سال به سال به مامان ملی سر نمی زدن حالا بعد از سکته ی قلبی ناقصی که زده بود،هر روز یکیشون با خانواده می اومدن عیادتش.منظور بدی به آوا نداشتم ولی خب از این همه عیادت کردن هم خسته شده بودم.مامان ملی با چهره ای که لبخند داشت اما چشماش ناراحت بود رو به من گفت:

مامان ملی-اشکالی نداره عزیزم.اگر به فکر منی که اذیت نشم،نگران نباش،من حالم خوبه تازه اینجوری با دیدن خانواده ام بهتر هم میشم.به هر حال اینم یه جور رسمه دیگه.

منظورش عیادت بود.منم دیگه پی اش رو نگرفتم و ساکت شدم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Alireza Tiffany Xepersian سپتیک تانک پلی اتیلن TarfandOR سوالات استخدامی دبیر ریاضی اموزش و پرورش سال 98 نقاشی ساختمان 110 - نقاشی خانه - نقاشی ساختمان - رنگ روغنی - رنگ پلاستیک Jennifer رشته کارگردانی