در باز شد و مردی بلندقامت مقابلش ظاهر شد.سرش را کمی بالا گرفت و در چشمان مرد خیره شد.چشمان مشکی اش هیچ حسی نداشتند.ناخودآگاه کمی ترسید.هنوز خیره در چشمان او بود که از دایرۀ دیدش خارج شد و به داخل خانه رفت.پش از چند ثانیه بی حرکت ایستادن،به آرامی پا به درون خانه گذاشت و در را نیز پشت سر خود بست.باید کجا می رفت؟حتی نمی دانست کفش هایش را در بیاورد یا نه.صدایش را شنید که با لحنی دستوری گفت_بیا اینجا.
صدایش بسیار قاطع بود.بدون در آوردن کفش هایش به سمت صدا قدم برداشت و وارد راهرویی سراسر آینه شد.پس از رسیدن به انتهای راهرو،با هالی بزرگ رو به رو شد.درست آن طرف هال،کاناپه ای مشکی رنگ با حدودا سه متر طول قرار داشت که آن مرد رویش نشسته بود و به درسا نگاه می کرد.سرش را پایین انداخت و به سمت مبل تک نفرۀ سفید رنگ کنار همان کاناپه قدم برداشت و پس از نشستن روی آن،دوباره به مرد خیره شد.شلوار گرمکنی مشکی به پا داشت و تی شرت مشکی رنگش به نظر برایش تنگ می آمد.از هیکلش معلوم بود ورزشکار است.آرام آرام دوباره نگاهش را بالا کشید و روی صورت او متوقف کرد.چهره اش زیبا بود و همان چشمانی که چند دقیقه قبل به آنها خیره شده بود،حال به روی خودش متمرکز شده بودند.دیگر نگاهش را تکان نداد و در سکوت به تماشای صورت او که ته ریشی مرتب داشت،پرداخت.بینی اش بسیار خوش فرم بود.ابروهای سیاهش،پهن،صاف و کشیده بودند که صورتش را مقتدر جلوه می دادند.موهایش مشکی و پرپشت بودند،کناره های سرش نیز موهایش کم پشت تر بود و در آخر لب هایش،آمریکایی و سرخ.آه،لب هایش بوسیدن داشت!همان لحظه،از افکارش خجالت کشید.نگاهش را به اطراف منحرف کرد و گلویش را صاف کرد.سعی کرد بدون تفکر به آن چیزهای شرم آور به او نگاه کند.پس افکارش را کنار زد و دوباره به او خیره شد که همچنان ساکت بود.چرا چیزی نمی گفت؟مرد به جلو خم شد و آرنج هایش را عمود بر زانوانش گذاشت و همانطور خیره به درسا گفت_لیلی بهم گفته پول می خوای.
بعد از ثانیه ای سکوت دوباره لب باز کرد_چقدر؟
مگر لیلی به او نگفته بود چقدر؟مثل اینکه نگفته بود.از به زبان آوردن آن رقم احساس خوبی نداشت،اما چاره ای نبود.سرش را پایین انداخت و خیره به پاهایش،آرام گفت_یه میلیارد.
وقتی پس از چند لحظه چیزی از او نشنید،دوباره سرش را بلند کرد و با نگاه او بر روی خود رو به رو شد.همانطور سکوت میانشان پرسه می زد.مرد دوباره به پشتی کاناپه تکیه داد و به آرامی خود او گفت_باشه
قلبش دست از کوبش برداشت.به همین راحتی؟سریع به خود آمد و پرسید_تا کی باید پس بدم؟
لبخندی بر لب مرد نشست.با همان لبخند گفت_زمان خاصی نداره
درسا_یعنی چی؟
مرد_یعنی باید کاری که من میگم رو بکنی.من نمی خوام پول و ازت پس بگیرم
ابروهایش از تعجب بالا رفتند_چه کاری؟
مرد دست به سینه شد و به لبخند کمرنگ روی لب هایش اجازۀ رفتن داد.درسا متوجه شد که نگاه مرد رنگ پیروزی و رضایت گرفت.به نظر می رسید از مکالمه شان لذت می برد.بی صبرانه منتظر شنیدن خواستۀ او بود.اگر نمی تواسنت آن را بر آورده کند،چه بلایی سر دانیار و زندگی شان می آمد؟از شیندن جملۀ مرد،ذهنش از کار افتاد_باید با من بخوابی
ترسش از بین رفت و جایش را به خشم داد.چشمانش براق شدند و ثانیه ای بعد کنترلش بر روی خود از بین رفت و باعث شد سر مرد فریاد بکشد_تو فکر کردی من کی ام؟فکر کردی بخاطر پول همچین کاری می کنم؟
مرد که هنوز دست به سینه بود،خونسرد نگاهش کرد_هر طور راحتی
از روی مبل برخاست و همانطور که به سمت در خانه راه افتاده بود،گفت_گور بابای خودت و پولت.
سپس بدون اینکه چیز دیگری بگوید یا بشنود،از آنجا خارج شد و در را به هم کویبد.
درباره این سایت