سهیلا مشغول پختن ناهار بود.در میان پخت و پز خود،لبخند بر لب داشت و هر از گاهی هم زیر لب خدا را شکر میکرد.از دیدن آن حال مادرش،خوشحال می شد.حداقل خوشحال تر،چرا که بسیار برای اتفاقات پیش رو مضطرب بود و این موضوع بود که حالش را بد می کرد.روی صندلی میز آشپزخانه نشسته بود،دست راستش را زیر چانه اش زده بود با انگشت اشارۀ دست چپش،طرح هایی نامشخص روی شیشۀ میز می کشید که صدای بلند دانیار به گوشش خورد_درسا؟
صدایش را مانند او بالا برد_بله؟
دانیار_یه حوله به من میدی؟
از روی صندلی برخاست و به سمت اتاق مادرش راه افتاد.از درون کمد حوله ای بزرگ و قرمز رنگ برداشت و سپس آن را از میان شکاف در باز شدۀ حمام به دست دانیار داد.دوباره به آشپزخانه برگشت.پس از چند دقیقه دانیار با شلوارکی مشکی و تی شرتی بنفش مقابلش ظاهر شد.مثل همیشه به او گفت_عافیت باشه
اما دانیار بر خلاف گذشته،هیچ جوابی نداد!سهیلا تا دانیار را دید،با مهربانی گفت_عافیت باشه عزیزم.گرسنه ای؟
و دانیار فقط کمی سرش را تکان داد و بعد روی یکی از صندلی های میز،سمت راست درسا نشست.مادرش تند گفت_غذا آماده ست.
به نظر درسا این طور آمد که دانیار بسیار کم حرف تر از قبل شده اما با یادآوری اتفاقی که افتاده بود،این را طبیعی دانست.هرچند دانیار حتی قبل از تصادف و زندان رفتن،کم حرف شده بود.با این اوصاف،درسا هنوز دلیل آن را نمی دانست.با دیدن مادرش که در حال در آوردن بشقاب از کابینت بود،از جا بلند شد و بشقاب ها را از او گرفت.با کمک مادرش میز را چیدند و در نهایت سهیلا دیس برنج را کنار ظرف خورش بادنجان نهاد و رو به روی دانیار نشست.برای هر دوی آنها برنج کشید و سپس ظرف خورش را مقابلشان گرفت تا خود از آن روی برنج بریزند.بالاخره مشغول خوردن شدند.در میان غذا خوردنش حواسش به دانیار هم بود.متوجه شد که علاوه بر کم حرف شدن،کم غذا نیز شده است و این درسا را ناراحت کرد.به امید اینکه با گذشت زمان حالش بهتر شود،باقی حواسش را به غذای خوشمزۀ درون بشقابش داد.بالاخره سکوت حاکم بر فضای آشپزخانه،با حرف سهیلا شکسته شد_دانیار؟چرا ساکتی مامان؟
دانیار با همان سر پایین گرفته گفت_چی بگم؟
درسا با خنده ای آرام گفت_قبلا بیشتر حرف واسه زدن داشتی!
وقتی جوابی نگرفت،سرش را بلند کرد و به صورت خشمگین دانیار نگاه کرد که بالاخره دهان باز کرد و به حرف آمد_الان با قبلا خیلی فرق می کنه،مگه نه؟
کمی از سوال و لحن تیز دانیار هول کرده و متعجب شد اما سعی کرد همچنان با آرامش با او حرف بزند_فرق می کنه ولی فکر کنم تو هم می خوای دوباره شرایط مثل قبل باشه.
دانیار قاشق در دستش را رها کرد و گفت_اگر هم بخوام،نمی تونه باشه
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.اصلا دوست نداشت آن مکالمه ادامه یابد.
درباره این سایت