صدای مادرش را از زیر پتو می شنید_نمیشه اول پول عمل و بگیرید؟.خواهش می کنم.آخه هنوز کل پول آماده نشده.خب این مبلغ و بگیرید تا بعدا.

کلافه پتو را از روی خود کنار زد و نفس صداداری کشید.دیشب اصلا موفق به خوابیدن نشده بود.حالا هم که با شنیدن مکالمۀ مادرش،اعصابش خرد شده بود.از روی تخت بلند شد و بعد از کشیدن دستی روی موهایش و دیدن ساعت که نه را نشان می داد،از اتاقش خارج شد و به سمت سهیلا که در آشپزخانه قدم می زد رفت.هنوز مشغول حرف زدن با آنهایی بود که اصلا قبول نمی کردند اول پول عمل را بگیرند.جلوی او ایستاد و آرام گفت_پول جور شده

سهیلا حرفش را نیمه تمام گذاست و در سکوت به چشمان درسا نگاه کرد.پس از چند ثانیه گفت_الو،بله.من میشه چند دیقه دیگه بهتون زنگ بزنم؟.باشه حتما.

تلفن بی سیم را قطع کرد و روی میز ناهارخوری گذاشت.سپس پرسید_از کجا؟

درسا همانطور که به سمت یخچال می رفت،گفت_لیلی یه آشنا داره،رفتم پیش اون،گفت پول و میده.

در یخچال را باز کرد و بطری آب را برداشت.وقتی در یخچال را بست،سهیلا دوباره پرسید_یه میلیاردو؟ما که باهاش نسبتی چیزی نداریم.

درسا_گفتم که،آشنای لیلی ه.از طریق اون قبول کرده

سهیلا الحمدلله ی گفت و باز پرسید_تا کی باید پول و بهش پس بدیم؟

در بطری را باز کرد و یک نفس نصف آب آن را نوشید.سپس جواب داد_نمی دونم،باهاش حرف می زنم.

سهیلا روی یکی از صندلی های میز ناهارخوری نشست و نفس راحتی کشید و گفت_خدایا شکرت.بالاخره پسرم از اون خراب شده میاد بیرون.

سپس رو به درسا ادامه داد_خدا خیرش بده.حتما باید ببینمش ازش تشکر کنم.

با دیدن ذوق و خوشحالی مادرش،کمی از غمش کاسته شد.با دیدن رضایت مادرش،کمی از سنگینی دروغی که به او گفته بود،کم شد.حالا،حس بهتری داشت.با صدای او به خود آمد_چرا انقدر چشمات قرمزه؟

بطری را روی میز گذاشت و گفت_دیشب کم خوابیدم.

سپس به سمت اتاقش رفت.پس از اینکه داخل اتاقش شد،گوشی اش را از روی عسلی کنار تختش برداشت و شمارۀ لیلی را گرفت.گوشی را کنار گوش راستش نگاه داشت و منتظر ایستاد.پس از چندید بوق،بالاخره جواب داد و صدای خواب آلودش در گوش درسا پیچید_الو؟

خیلی خشک گفت_بهش بگو امروز بیاد بانک.

لیلی گیج و گنگ پرسید_درسا تویی؟.قبول می کـ.

با حرص میان حرفش پرید_قبول می کنم.خودش یه بانک و مشخص کنه.بهم خبرشو بده.

بدون اینکه منتظر شنیدن حرفی بماند،تماس را قطع کرد.دوباره صدای مادرش را می شنید_الو.ببخشید یه لحظه کار داشتم.پول آماده ست.بله،بله.

گوشی اش را روی عسلی گذاشت و خودش را نیز روی تخت یک نفره اش پرتاب کرد.به تصمیمی که در طول نمیه شب گرفته بود،اندیشید.تصمیم گرفته بود پیشنهاد آن مرد را قبول کند.پیشنهادی که برایش گران تمام می شد،ولی حداقل باعث نجات زندگی برادرش می شد.برادری که با خطای ناخواسته و غیرعمدی اش،تمام این جریانات را به وجود آورده بود.برادری که درسا جانش را برای او می داد.این کار که چیزی نبود.درست است که در ابتدا برایش سخت می بود،اما مطمئن بود که به مرور زمان با آن کنار خواهد آمد و می دانست که بالاخره به آن شرایطی که انتظارش را می کشید،عادت می کند.کمی بعد اس ام اسی برایش آمد،از طرف لیلی<میگه بری بانک سامان توی شریعتی ،بالاتر از چهارراه دولت>سریع از جایش برخاست و آمادۀ رفتن شد.

.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Kelly عشق وغرور شرکت طراحی سایت سه سوت وب طرح گرافیک سئو سایت carpet article مدرس و مشاور ارتباطات سعید سالاری-تاریخ توسعه پسااستعماری دوربین های دیجیتال jahansamak