بی صدا به مادرش نگاه کرد که هر لحظه چشمانش پرتر می شدند.تنها در یک لحظه بعد بغضش ترکید و به گریه افتاد.دست او را که جلوی دهانش گرفته بود،در دست خود گرفت و سعی کرد آرامش کند_مامان.گریه نکن.به مرور حالش بهتر میشه.
مادرش همچنان آرام اشک می ریخت.دوباره لب به سخن گشود_دیگه در این باره باهاش حرف نزن.
کم کم خودش هم سنگینی بغض را در گلو حس کرد_باشه؟
مادرش بالاخره نگاهش کرد و با گریه گفت_نمی بینی حالشو؟بچه ام داغون شده
سپس سرش را سوی سقف گرفت و با صدایی لرزان ادامه داد_خدایا این چه بلایی بود؟پسرم عوض اینکه خوشحال باشه.
نفسی کشیده بر اثر گریه کشید و باز ادامه داد_با خودش لج کرده.
سرش را پایین گرفت و به صدای غمگین مادرش گوش داد_خدایا خودت حال بچه م و خوب کن.خودت که این بلا رو سرمون اوردی.
دیگر چیزی نگفت و به اشک های خودش نیز اجازۀ جاری شدن داد.دوباره سرش را بالا گرفت و بعد در آغوش مادرش فرو رفت و به خوبی لرزش شانه های او را مماس با چانه اش حس کرد.ثانیه ای گذشت و متوجه شد،شانه های خود نیز می لرزند.
.
درباره این سایت