از بیمارستان رفتم بیرون و راه افتادم سمت پارکی که اون طرف خیابون بود.روی یکی از نیمکت ها نشستم.از توی جیب شلوارم پاکت سیگارم رو در اوردم.سیگاری نبودم ولی وقتی اعصابم خرد بود می کشیدم.می دونستم اگر مامان یا بابام بفهمن ناراحت میشن برای همین هم جلوشون نمی کشیدم.یه نخ روشن کردم و به آسمون نگاه کردم.بخاطر تابستون،با اینکه ساعت طرفای هفت بود هنوز هوا یکم روشن بود ولی خورشید توی آسمون نبود.پک محکمی به سیگار زدم و نفسم رو با حرص بیرون دادم.حالم خوب نبود.نه برای حرفای چند دقیقه قبل.فقط حس خوبی نداشتم.بعد از اینکه سیگارم رو کشیدم،پاشدم و دوباره رفتم توی بیمارستان.اون دفعه دیگه بالا نرفتم و روی یکی از صندلی های بوفه نشستم و یه چایی هم سفارش دادم.وقتی برام اوردن ، برای دومین بار محیا رو دیدم.اون دفعه تازه تونستم صورتش رو ببینم.معلوم بود کلی گریه کرده،ولی بازم خوشگل بود.خوش هیکل با اندامی توپر با قدی متوسط.در کل دختر قشنگی بود.ساده و در عین حال شیک.رفت سمت بوفه و یه آب معدنی گرفت و دوباره راه افتاد سمت آسانسور ها که یهو مثل اینکه سرش گیج رفته باشه،تلو تلو خورد که نزدیک بود بیوفته،ولی خب نیوفتاد.یکم از آب رو خورد و کنار آسانسور منتظر شد.بعد از چند دیقه هم سوار آسانسور شد و رفت.دیگه اصلا بهش فکر نکردم.چایی ام رو خوردم و برگشتم پیش مامان و مامان ملی.دیگه از وقتی که من رفتم تو اتاق،هیچ حرفی زده نشد و همه داشتیم تلویزیون می دیدیم.تا اینکه در باز شد و بابام اومد.بعد از روبوسی با مامان و دست دادن با من،پیش مامان ملی روی تختش نشست و حالش رو پرسید . خود مامان ملی چیزی در مورد درد چند ساعت قبلش نگفت.میشد گفت یه چیز عادی بود.چند دیقه گذشته بود که دوباره در زدن و اون دفعه،آوا و مهرداد اومدن.آوا مثل همیشه شاد و پرانرژی و مهرداد هم مثل همیشه جدی بود.آوا مثل همیشه عادی و اسپرت لباس پوشیده بود و مهرداد هم رسمی،نه کت و شلوار ، منظورم همون پیرهن و شلواره.آوا اول از همه با بابا و بعد هم با مامانم روبوسی کرد.بعدش هم اومد سمت منو باهام دست داد.بعد هم رفت پیش مامان ملی ، جای بابام نشست و شروع کرد باهاش گپ زدن.مهرداد هم با همه دست داد و حالمون رو پرسید.بابام پیش مامانم ایستاد و مهرداد پیش من نشست.مهرداد رو به مامان ملی گفت:
مهرداد-خدا بد نده.
مامان ملی-ممنونم.
ساکت شدیم و همگی مشغول گوش دادن به مکالمه ی آوا و مامان ملی شدیم که نصف بیشتر حرفا رو آوا میزد.موندم آیا آوا پیش مهرداد هم انقدر حرف میزنه؟مهرداد جدی و البته کم حرف ، چطوری می تونه این حجم از حرف زدن رو تحمل کنه؟خلاصه اینکه یکم که گذشت منم شروع کردم به گپ زدن با مهرداد.مهرداد از من چهار سال بزرگتره.اون موقع هم سی سالش بود.مهندس نفت بود که الانم هست و یه سره توی پالایشگاه ها به سر می برد.در مورد کارش و دردسر هاش حرف زدیم.در مورد قیمت نفت توی صادرات و هر چیزی که به نفت مربوط بشه.نیم ساعت،یه ساعت که گذشت بابام برگشت به مهرداد گفت:
بابا-مهرداد جان،قصد نداری پدر بشی؟
آوا ساکت شد و رسما قرمز شد.خنده ام گرفت اما کنترلش کردم.
مهرداد-نه هنوز آمادگیش رو نداریم.
بابا-پسرم ، تو الان دیگه سی سالته.
آوا معترضانه جای مهرداد گفت:
آوا-دایی!حالا مگه دنبالمون کردن؟
بابا خندید.
بابا-نه دایی جون،دنبالتون نکردن ولی مردم حرف در میارن.
بازم آوا خجالت کشید.مامان ملی تا قیافه ی آوا رو دید،رو به بابام گفت:
مامان ملی-فرید!به نوه ام چیکار داری؟خدا هر وقت صلاح بدونه،یه نوزاد خوشگل بهشون میده.انشالله.
دیگه بابامم چیزی نگفت.
مامانم بخاطر اینکه شب ها پیش مامان ملی درست و حسابی نمی خوابید،ظهرا رو می خوابید.اون روز هم بعد از آخرین حرفامون،خوابید.منم یکم بعد خوابیدم،مامان ملی هم همینطور.همه خسته بودیم.با صدای در از خواب بیدار شدم،اصولا خوابم سبکه و با یه صدای کوچیک بیدار میشم.یه دستی به موهام کشیدم و پیرهنم رو صاف کردم.چند ثانیه بعد خانم نمازی(پرستار)با یه سبد که توش سرم و سرنگ و قرص بود،وارد شد.با دیدن من لبخندی زد و گفت:
خانم نمازی-سلام آقای سهرابی.
سری ت دادم و آروم گفتم:
من-سلام.
یه دختر بیست و چهار،پنج ساله بود.صورت مهربونی داشت.تپل و یکم هم قد کوتاه بود.مثل همیشه هم روپوش سفید و مقنعه ی سیاه سرش بود.به سمت تخت مامان ملی رفت و خیلی آروم تش داد.آروم گفت:
خانم نمازی-خانم فتحی.خانم فتحی وقت قرصاتونه.
به جای مامان ملی،مامان پلکاش چند تا ت خورد و بعد هم با یه نفس عمیق بیدار شد.به اطرافش نگاهی کرد و تا خانم نمازی رو دید،شالش رو برداشت و سرش کرد،یه دستی هم به صورتش کشید.خنده ام گرفت.خیلی هول شده بود.بعد هم خودش به نمازی سلام کرد:
مامان-سلام خانم نمازی.
خانم نمازی-سلام،ببخشید اگر بیدارتون کردم،شرمنده.
مامان-خواهش میکنم.خوب کردید،دیگه داشت دیر میشد.
من از اونطرف اتاق گفتم:
من-کاری داری مگه مامان؟
مامان-آره می خواستم برم خونه یه دوشی بگیرم و یکم هم به خود خونه برسم.
بعد هم خندید.حق داشت خب.سه چهار روزی میشد که نرفته بود خونه.گفتم:
من-خوب میکنی.می خوای الان بری یا شب با بابا میری؟
بابام هر شب می اومد به مامان ملی(مامانش)سر میزد.گفت:
من-می خواستم زود تر برم که باز شب برگردم.بابات بخاطر اینکه سرکار میره نمی تونه شب رو اینجا بمونه،پس الان اگر برم و برگردم خوب میشه.
یکم با خودم فکر کردم.مامان چند روزی بود یه شب رو درست و حسابی نخوابیده بود.یه هفته ای میشد که مامان ملی بستری شده بود.عمه ام هم که انگلیس زندگی می کرد و نمی تونست پاشه بیاد ایران و از مامانش(مامان ملی)مواظبت کنه.پس برای اینکه مامان هم یکم استراحت کنه گفتم:
من-خب می خوای یه کاری کن.امشب که بابا اومد،با هم برید خونه،من امشب رو هستم.صبح هم به بابا بگو برسونتت.
مامان-نمی خواد عزیزم.تو درس داری،اذیت میشی.
مامان ملی که چند دقیقه ای میشد بیدار شده بود ، پرید وسط صحبتمون و رو به مامانم گفت:
مامان ملی-سایه جان،تو برو یکم استراحت کن.خیلی بهت زحمت دادم.اینجوری حداقل منم یکم با نوه ام وقت می گذرونم.البته اگر آراد جان،درسی کاری نداره.
مامان-نه مامان،چه زحمتی؟!
من-منم اوکی ام،کاری ندارم.
مامان-خب،حالا که هر دوتون مشکلی ندارید،پس من امشب رو میرم اما فردا صبح با فرید میام.
من-خوبه دیگه.
دلم برایش تنگ می شود،یادگاری اش کافی نیست.
.
تابستان چهار سال پیش،اولین دیدار
اولین بار محیا رو توی خیابون دیدم.تازه از آژانس پیاده شده بودم که دیدم یه دختر جوون،داره عرض خیابون رو می دوعه.بی توجه به ماشین ها از خیابون رد میشد!شانس اورد که زیر ماشین ها له نشد.بالاخره تونست از خیابون رد بشه و وارد همون بیمارستانی بشه که مامان بزرگم توش بستری بود.منم سمت همون بیمارستان رفتم.مثل همیشه بعد از زدن دکمه ی آسانسور،سه ساعت معطل شدم و آخرسر هم از پله ها بالا رفتم.وارد اتاق مادربزرگم که شدم،مامانم رو دیدم که داره بهش غذا میده.همیشه مادربزرگم می گفت که مامانم براش عروس خیلی خوبی بوده.مامان ملی با دیدن من قاشق سوپ رو پس زد و گفت:
مامان ملی-به به،نوه ی گلم.آراد جون.خوش اومدی.
مامانم برگشت نگاهم کرد و با تعجب پرسید:
مامان-تو چرا انقدر زود اومدی؟
رفتم جلوتر و خم شدم رو صندلی اش و ماچش کردم،بعد همونطور که داشتم مامان ملی(ملیحه)رو بغل می کردم گفتم:
من-رازقی امروز زودتر کلاسو تعطیل کرد.منم یه آژانس گرفتم و اومدم.
از بغل مامان ملی که بیرون اومدم،رفتم سمت یخچال کوچولوی گوشه ی اتاق و آب برداشتم.یه نفس نصف بطری رو خوردم و رفتم رو مبل چسبیده به دیوار نشستم.به مامان بزرگم نگاه کردم که چجوری روی تخت لم داده بود و از دست مامانم سوپ می خورد.به یاد ندارم مامانم یه بار اونجوری بهم سوپ داده باشه.مامانم همونطور که سعی داشت ته مونده ی سوپ رو توی قاشق جمع کنه گفت:
مامان-یعنی تو اصلا برای پس فردا کار نداری که اومدی نشستی ور دل ما؟
من-مامان من که کلا توی این هفته یکی دو بار بیشتر نیومدم. پس چرا شلوغش می کنی.کارم داشته باشم،انجام نداده نمیرم دانشگاه،نترس.
مامان-ترس چیه دیگه!خودت ضرر می کنی.
من-شما نگران نباش.
ساکت شدیم.مامان بزرگم قاشق آخر رو هم که خورد برگشت سمت من و مثل همیشه با لبخند گفت:
مامان ملی-خب،از درس و مشقا چه خبر؟
انگار نه انگار که این زن 68 سالش باشه.حیف بود توی این سن بیماری قلبی بگیره.فکرامو پس زدم و با لبخند جوابش رو دادم:
من-هیچی ، مثل همیشه.
مامان ملی-خب خداروشکر.
مامانم سینی رو گذاشت روی میز چرخی و دوباره روی صندلی نشست.رو به مامان ملی گفت:
مامان-مامان،امشب مهرداد و آوا میان یه سری بهتون بزنن.
مامان ملی-چه خوب!قدمشون روی چشم.
آوا دختر عمه ام،قرار بود با شوهرش مهرداد بیان.اون موقع یه سالی میشد که ازدواج کرده بودن اما هنوز از بچه خبری نبود.مامان ملی تا اسمشون رو شنید چشماش برق زد،همیشه آوا رو یه جور دیگه ای دوست داشت،خب به هر حال بین نوه ها،آوا تک دختره.من که دیگه از این همه بازدید کننده خسته شده بودم گفتم:
من-چه خبره؟کل فامیل دارن میان بیمارستان تا مامان ملی رو ببینن!
مامانم مثل اینکه از حرفم خوشش نیومده باشه،یه چشم غره بهم رفت و گفت:
مامان-کجاش بده؟خب میان عیادت مامان ملی ات.
من-منظور من اینه که مامان ملی تا چند روز دیگه برمی گرده خونه،نیازی نیست انقدر خودشون رو به زحمت بندازن.
جمله ی آخرم رو با کنایه گفتم.حقم داشتم.کسایی که سال به سال به مامان ملی سر نمی زدن حالا بعد از سکته ی قلبی ناقصی که زده بود،هر روز یکیشون با خانواده می اومدن عیادتش.منظور بدی به آوا نداشتم ولی خب از این همه عیادت کردن هم خسته شده بودم.مامان ملی با چهره ای که لبخند داشت اما چشماش ناراحت بود رو به من گفت:
مامان ملی-اشکالی نداره عزیزم.اگر به فکر منی که اذیت نشم،نگران نباش،من حالم خوبه تازه اینجوری با دیدن خانواده ام بهتر هم میشم.به هر حال اینم یه جور رسمه دیگه.
منظورش عیادت بود.منم دیگه پی اش رو نگرفتم و ساکت شدم.
نام رمان:تولد باران
ژانر:عاشقانه-درام
خلاصه:آراد سهرابی،دانشجوی دکتری حقوق در تهران است.او در بیمارستانی که مادربزرگش آنجا بستری ست،با محیا رو به رو می شود و .
مقدمه:دلم برایش تنگ می شود،یادگاری اش کافی نیست.
این رمان قبل از اتمام،به صورت آنلاین در همین وبلاگ پارت گذاری می شود.فایل نهایی و تکمیل شده ی آن فروشی خواهد بود.
نام:وحشی
نویسنده:م.قربان پور معروف به خانم تراندویل
تعداد جلد ها:10
1.امپراطوری گرگ ها
2.عشق اهریمن
3.شاهزاده ی خون
4.رایحه ی جهنمی
5.پسر بهشت
6.عقاب های آزاد
7.دخمه ی شیاطین(در حال تایپ)
8.در انتظار تایپ
9.در انتظار تایپ
10.در انتظار تایپ
ژانر:اروتیک(صحنه های باز)،عاشقانه،هیجانی،ماورائی
خلاصه:داستان از یک دختر نه ساله به نام لوریانس شروع می شود که از روستا و خانواده اش فرار کرده و به جنگل پناه می برد.
نکته:برای درک داستان،باید مجموعه را به ترتیب از جلد اول بخوانید.چرا که جلد های مجموعه به هم متصل و مربوط اند.
شما می توانید این مجموعه را به صورت رایگان از این وبلاگ دریافت نمایید.
لطفا برای درک بهتر داستان و فهمیدن اینکه توی داستان اصلا چه خبره،مجموعه رو از اول بخونید.من متعجبم چون با تموم تاکید هایی که کردم،تعداد دانلود های پسر بهشت که جلد پنجمه،از تعداد دانلود های امپراطوری گرگ ها که جلد اوله و باید اول اون رو دانلود کرد،بیشتره.آخه چرا اهمیت نمی دید.به خدا با این روش اصلا نمی فهمید توی داستان کی کیه و چه خبره.پس برای خودتونم که شده،مجموعه رو از اول بخونید.خواهش میکنم.
جلد سوم مجموعه ی وحشی
ژانر:عاشقانه،درام،اروتیک
خلاصه:کرالن،شاهزاده ی کشورش تحت فشار والدینش قرار می گیرد تا هرچه سریع تر ازدواج کند اما رازی دارد که مانع ازدواجش می شود تا اینکه و.
نویسنده:مریم قربانپور
جلد ششم مجموعه ی وحشی
ژانر:تخیلی،درام،ی،جنگی
خلاصه:مریدا شاهزاده ی کنونی کشور،برای به عهده گرفتن وظایف و مسئولیت ولی عهدی اش توسط والدینش تحت فشار قرار می گیرد تا اینکه روزی مریدا.
نویسنده:مریم قربانپور
نام:جدال پر تمنا
ژانر:عاشقانه،هیجانی
نویسنده:هما پوراصفهانی
خلاصه:دختری مسیحی ، ویولت.مردی مسلمان ، آراد.سر راه یکدیگر قرار می گیرند.دو دین متفاوت،دو دنیای متفاوت.در تلاشند تا بتوانند دین و دنیایشان را یکی کنند،اما آیا موفق خواهند شد؟
لطفا برای درک بهتر داستان و فهمیدن اینکه توی داستان اصلا چه خبره،مجموعه ی وحشی رو از اول بخونید.من متعجبم چون با تموم تاکید هایی که کردم،تعداد دانلود های پسر بهشت که جلد پنجمه،از تعداد دانلود های امپراطوری گرگ ها که جلد اوله و باید اول اون رو دانلود کرد،بیشتره.آخه چرا اهمیت نمی دید؟!به خدا با این روش اصلا نمی فهمید توی داستان کی کیه و چی می گذره.پس برای خودتونم که شده،مجموعه رو از اول بخونید.خواهش میکنم.
جلد اول مجموعه ی وحشی
ژانر:تخیلی،عاشقانه،اروتیک،ی
خلاصه:دختری نه ساله به نام لوریانس از مادرش و خانه فرار کرده و به جنگل پناه می برد تا اینکه پس از گذشت زمان،عاشق گرگ سیاه تنومندی به نام رمبیگ می شود.
نویسنده:مریم قربانپور
نام:در امتداد باران
ژانر:عاشقانه،درام
نویسنده:سارا خالوغلی
خلاصه:داستان دختری به نام باران است که عاشق هم دانشگاهی اش صدرا می شود،اما به او نمی رسد تا اینکه،پس از گذشت چند سال،دوباره با هم رو به رو می شوند.
نکته:این رمان بر اساس واقعیت است.
اگر در مورد رمان هایی که از این وبلاگ دانلود کرده و می خونیدشون،نظر بذارید و همچنین لایک و دیسلایک کنید،خیلی ممنون میشیم.این کار باعث میشه تا افراد بیشتر دیگه ای ، این رمان ها رو بخونن.پس اگر می تونید این کار رو بکنید،لطفا این کمک رو به ما بکنید.
ممنون.
جلد های پنج و شش مجموعه ی وحشی دیگه توی وبلاگ برای دانلود گذاشته نمیشه.ظاهرا این دو جلد فروشیه.من اطلاعی نداشتم.پس دیگه رایگان قادر به دانلود اونها نخواهید بود.به زودی لینک سایت یا چنلی که از اونجا می تونید اون دو جلد 5 و 6 وحشی رو بخرید رو توی وبلاگ می ذارم.ممنون.
جلد ششم مجموعه ی وحشی
ژانر:اروتیک،ی،هیجانی،درام
خلاصه:مریدا،شاهزاده ی کنونی زیباندو تحت فشار والدینش برای ازدواج و به عهده گیری وظایف ولیعهدی اش قرار می گیرد تا اینکه روزی در قبیله.
نویسنده:م.قربانپور
جلد چهارم مجموعه ی وحشی
ژانر:عاشقانه،درام،اروتیک
خلاصه:ماروین پسر لرد هکتور،به خاستگاری دوست و عشق دوران بچگی اش می رود و او را وادار به ازدواج با خود می کند اما پس از گذشت مدتی کوتاه ،متوجه وجود نفرینی درون همسرش می شود .
نویسنده:مریم قربانپور
نام رمان:معامله
نویسنده:خانم پرومتئوس
ژانر:سبک قدیمی،عاشقانه،اروتیک
خلاصه:نوۀ سالار خان(دهخدای یکی از روستاهای ایران)ماهرخ،تنها با پدربزرگش زندگی می کند.چرا که مادرش سر زایمان از دنیا رفته و پدرش با ازدواج دوبارۀ خود مجبور به نقل مکان به روستای دیگری می شود،جایی که محل زندگی همسر دومش است.ماهرخ با یکی از زمین های کشاورزی در روستا،معامله می شود.بر طبق این معامله او باید همسر پسر صاحب قبلی این زمین شود.آن پسر که کامران نام دارد،عقیم است و به همین علت پدرش راضی به دادن زمین خود به سالار خان می شود تا اهالی ده پشت سر پسرش حرف نزنند که چرا زن نمی گیرد.به مرور کامران عاشق ماهرخ می شود اما ماهرخ دل به شخص دیگری بسته است.آن شخص کیست؟
برای دریافت پاسخ این سوال،به بخش پارت های رمان معامله در طبقه بندی موضوعی وبلاگ،مراجعه کرده و این رمان را به صورت آنلاین دنبال کنید.
پارت گذاری:فعلا نامشخص است.توصیه می شود هر روز به وبلاگ سر بزنید.
همانطور که مشغول کتاب خواندن بود،از آبمیوه اش نوشید.لحظه ای بعد تلفنش که روی میز تحریرش،درست مقابلش قرار داشت،لرزید.با دیدن نام لیلی،حس بدی پیدا کرد.تلفنش را از روی میز برداشت.پس از کمی کلمجار رفتن با خود،تردید را کنار گذاشت و تماس را وصل کرد.لیلی خیلی سریع گفت_الو؟
جوابش را مانند چند روز پیش با لحنی سرد داد_چیه لیلی؟
لیلی_سلام.خوبی؟
پوفی کرد و بی حوصله گفت_بله؟
لیلی_چشمت روشن.دانیار آزاد شده!
چشمانش را در قاب چرخاند_کاری داشتی زنگ زدی؟
لیلی همچنان صبورانه،لحن خود را همانطور نرم و آرام حفظ کرد_شایان گفت بهت بگم بری پیشش.
گیج پرسید_شایان دیگه کیه؟
لیلی_همونی که بردمت پیشش.
هم عصبانی شد و هم متعجب_چی گفته؟.گفته برم پیشش؟
لیلی_یادت که نرفته؟اون پول و در ازای یه سری چیزا بهت داد.از اون روزی که پول و گرفتی،چهار روز می گذره.
درسا_خیلی راحت حرف می زنی!برم پیشش که.
باقی حرفش را خورد.
لیلی_به هر حال بالاخره که باید بری.
از این حرفش واقعا متحیر شد.انتظار نداشت درسا را درک نکند و به نزد آن مرد رفتن،سوقش دهد.مردی که حالا می دانست اسمش شایان است.
پوزخندی عصبی زد_باشه،میرم.
برای زدن حرفی که در سر داشت،مردد بود،اما بالاخره آن را به زبان آورد_دیگه هم به من زنگ نزن.
سپس تلفن را قطع کرد و با حرص روی میز انداخت.بالاخره زمانش رسیده بود و دیگر هیچ بهانه ای برای به تعویق انداختن دیدار دوباره با شایان نداشت.به هر حال باید روزی دوباره به آن خانه می رفت و کاری را می کرد که باید.از حالا استرس گرفته بود و کلی احساس متفاوت به ویژه ترس،درونش طغیان می کردند.آهی از سر بیچارگی کشید و به سقف اتاقش خیره شد.
.
بی صدا به مادرش نگاه کرد که هر لحظه چشمانش پرتر می شدند.تنها در یک لحظه بعد بغضش ترکید و به گریه افتاد.دست او را که جلوی دهانش گرفته بود،در دست خود گرفت و سعی کرد آرامش کند_مامان.گریه نکن.به مرور حالش بهتر میشه.
مادرش همچنان آرام اشک می ریخت.دوباره لب به سخن گشود_دیگه در این باره باهاش حرف نزن.
کم کم خودش هم سنگینی بغض را در گلو حس کرد_باشه؟
مادرش بالاخره نگاهش کرد و با گریه گفت_نمی بینی حالشو؟بچه ام داغون شده
سپس سرش را سوی سقف گرفت و با صدایی لرزان ادامه داد_خدایا این چه بلایی بود؟پسرم عوض اینکه خوشحال باشه.
نفسی کشیده بر اثر گریه کشید و باز ادامه داد_با خودش لج کرده.
سرش را پایین گرفت و به صدای غمگین مادرش گوش داد_خدایا خودت حال بچه م و خوب کن.خودت که این بلا رو سرمون اوردی.
دیگر چیزی نگفت و به اشک های خودش نیز اجازۀ جاری شدن داد.دوباره سرش را بالا گرفت و بعد در آغوش مادرش فرو رفت و به خوبی لرزش شانه های او را مماس با چانه اش حس کرد.ثانیه ای گذشت و متوجه شد،شانه های خود نیز می لرزند.
.
در عوض مادرش گفت_پسرم،انشالله که میشه.فقط کافیه دیگه به چیزایی که اتفاق افتاده فکر نکنی.
دانیار با کشیدن فریادی حرف مادرش را قطع کرد_من آدم کشتم مامـــان!آدم کشـــتم.الان آزادم ولی این حقیقت و عوض نمی کنـــه.
به مادرش نگاه کرد که پردۀ اشک به وضوح جلوی چشمانش تکان می خورد.دانیار پس از چند لحظه مکث،سرش را کاملا پایین انداخت و با صدایی گرفته ادامه داد_حتی مهتاب هم رفت
ناگهان سرش را بلند کرد و خیره در چشمان سهیلا،با غم و خشم گفت_چطور به اینا فکر نکنم؟چجوری مهتاب و فراموش کنم؟
و دوباره فریاد کشید_چـــطور؟
نه او،نه سهیلا،قادر به گفتن کلمه ای نبودند.سرش را پایین انداخت و با قاشقش برنج ها را جا به جا کرد.صدای سهیلا که بخاطر بغض می لرزید،گوشش را نوازش کرد_پسرم.
اما به ثانیه نکشید که دانیار حرفش را برید-بسه مامان.
کمی گذشت و هر سه همچنان بی هدف با محتویات بشقاب هایشان ور می رفتند.تا اینکه صدای کلافۀ دانیار،سکوت را از میان برداشت_چجوری راضی شون کردین؟
سهیلا سریع پاسخ داد_پول.ازمون پول گرفتن.
دانیار_برای همین ماشینتو فروختی؟
نگاه دانیار را بر روی خود حس کرد،پس سرش را بالا گرفت و زیرلب گفت_آره
دانیار محکم نفسش را از بینی خارج کرد و پس از چند لحظه پرسید_چقدر؟
خیره در چشمان او،خودش را به نفهمیدن زد_چی چقدر؟
دانیار_چقدر پول گرفتن؟
پس از کمی من و من کردنش،سهیلا زودتر پاسخ داد_سه میلیارد.
چشمان دانیار کمی گشاد شدند.معلوم بود انتظار چنین رقمی را نداشته است.کمی به او و سهیلا نگاه کرد و بعد با لحنی آرام تر از قبل پرسید_پول و از کجا جور کردین؟
این بار درسا خود لب به سخن گشود_دو میلیاردش و خودمون جور کردیم.
دانیار_از کجا؟
درسا_ویلا،ماشینامون،پس انداز خودتو و خودم.کارگاهم.
کمی مکث کرد که دانیار گفت_خب؟
درسا_بقیه ش رو هم قرض کردیم.
دانیار با تعجب پرسید_قرض؟.از کی؟
سرش را پایین گرفت_از یکی از آشناهای لیلی
صدای پوزخند دانیار را شنید و سپس صدای عصبی خود او را_جدی؟یه میلیارد و قرض داد؟.دستش درد نکنه!
نفس عمیقی کشید_فقط بخاطر لیلی این کارو کرد.وگرنه آدم که به غریبه پول قرض نمی ده.
دوباره نگاهش را سوی دانیار هدایت کرد که حال خیرۀ میز بود.همانطور خیره پرسید_اون وقت میدونه چرا پول و داده؟
با اینکه دلیل این پرسش او را نمی دانست،به دروغ گفت_آره
دانیار_هممم.با اینحال حاضر شد پول و بده!
از حرف های او کمی گیج شده بود.انگار مادرش نیز همین حس را داشت که در بحث شرکت کرد_یعنی چی با این حال؟درسا بهش گفت چرا پول می خوایم.به هر حای کم پولی نیست.اونم وقتی جریان و فهمید،قبول کرد
دانیار بدون اینکه تکانی بخورد،لب باز کرد_منظورم اینه که،عجیبه حاضر شد پولشو،اونم به این مقدار زیاد،برای نجات یه قاتل بده
از این حرف او،قلبش به درد آمد.در دل با خود گفت<آره حاضر شد،چون من قبول کردم باهاش بخوابم.>سهیلا با لحنی سرزنش کننده گفت_این دیگه چه جورشه؟!تو قاتل نیستی.
دانیار دوباره عصبی شد و به ضرب سرش را سوی مادرش بالا گرفت_آدم کشتم یا نه؟این اسمش چیه پس؟
مادرش نیز بالاخره آرامشش را از دست داد و مانند دانیار،با لحنی کلافه گفت_از عمد که نکشتی.اون فقط یه اتفاق بود،یه تصادف.
دانیار با همان لحن قبلی و بدون بالا بردن صدایش گفت_چه عمدی،چه غیرعمدی،من اون مرد و کشتم
ناگهان از جا برخاست و با فریادش هم او و هم سهیلا را در جا لرزاند_مـــــن!
و بعد به سمت راهروی اتاق ها رفت و لحظه ای بعد صدای کوبیده شدن در اتاقش،در خانه پیچید.
سهیلا مشغول پختن ناهار بود.در میان پخت و پز خود،لبخند بر لب داشت و هر از گاهی هم زیر لب خدا را شکر میکرد.از دیدن آن حال مادرش،خوشحال می شد.حداقل خوشحال تر،چرا که بسیار برای اتفاقات پیش رو مضطرب بود و این موضوع بود که حالش را بد می کرد.روی صندلی میز آشپزخانه نشسته بود،دست راستش را زیر چانه اش زده بود با انگشت اشارۀ دست چپش،طرح هایی نامشخص روی شیشۀ میز می کشید که صدای بلند دانیار به گوشش خورد_درسا؟
صدایش را مانند او بالا برد_بله؟
دانیار_یه حوله به من میدی؟
از روی صندلی برخاست و به سمت اتاق مادرش راه افتاد.از درون کمد حوله ای بزرگ و قرمز رنگ برداشت و سپس آن را از میان شکاف در باز شدۀ حمام به دست دانیار داد.دوباره به آشپزخانه برگشت.پس از چند دقیقه دانیار با شلوارکی مشکی و تی شرتی بنفش مقابلش ظاهر شد.مثل همیشه به او گفت_عافیت باشه
اما دانیار بر خلاف گذشته،هیچ جوابی نداد!سهیلا تا دانیار را دید،با مهربانی گفت_عافیت باشه عزیزم.گرسنه ای؟
و دانیار فقط کمی سرش را تکان داد و بعد روی یکی از صندلی های میز،سمت راست درسا نشست.مادرش تند گفت_غذا آماده ست.
به نظر درسا این طور آمد که دانیار بسیار کم حرف تر از قبل شده اما با یادآوری اتفاقی که افتاده بود،این را طبیعی دانست.هرچند دانیار حتی قبل از تصادف و زندان رفتن،کم حرف شده بود.با این اوصاف،درسا هنوز دلیل آن را نمی دانست.با دیدن مادرش که در حال در آوردن بشقاب از کابینت بود،از جا بلند شد و بشقاب ها را از او گرفت.با کمک مادرش میز را چیدند و در نهایت سهیلا دیس برنج را کنار ظرف خورش بادنجان نهاد و رو به روی دانیار نشست.برای هر دوی آنها برنج کشید و سپس ظرف خورش را مقابلشان گرفت تا خود از آن روی برنج بریزند.بالاخره مشغول خوردن شدند.در میان غذا خوردنش حواسش به دانیار هم بود.متوجه شد که علاوه بر کم حرف شدن،کم غذا نیز شده است و این درسا را ناراحت کرد.به امید اینکه با گذشت زمان حالش بهتر شود،باقی حواسش را به غذای خوشمزۀ درون بشقابش داد.بالاخره سکوت حاکم بر فضای آشپزخانه،با حرف سهیلا شکسته شد_دانیار؟چرا ساکتی مامان؟
دانیار با همان سر پایین گرفته گفت_چی بگم؟
درسا با خنده ای آرام گفت_قبلا بیشتر حرف واسه زدن داشتی!
وقتی جوابی نگرفت،سرش را بلند کرد و به صورت خشمگین دانیار نگاه کرد که بالاخره دهان باز کرد و به حرف آمد_الان با قبلا خیلی فرق می کنه،مگه نه؟
کمی از سوال و لحن تیز دانیار هول کرده و متعجب شد اما سعی کرد همچنان با آرامش با او حرف بزند_فرق می کنه ولی فکر کنم تو هم می خوای دوباره شرایط مثل قبل باشه.
دانیار قاشق در دستش را رها کرد و گفت_اگر هم بخوام،نمی تونه باشه
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.اصلا دوست نداشت آن مکالمه ادامه یابد.
انتظار امانش را بریده بود.خیلی وقت بود در تاکسی نشسته بودند.سهیلا نیز دل در دل نداشت تا دوباره پسرش را بیرون از زندان ببیند.طاقت مادرش تمام شد که با کلافگی گفت_پس چرا نمیاد؟
تا خواست چیزی بگوید،باز شدن در بزرگ و فی زندان را دید و تنها چند ثانیه بعد،برادرش دانیار،از آن در خارج شد.بغض به گلویش دوید اما قبل از اینکه اجازۀ ترکیدن به آن بدهد،با مادرش از ماشین پیاده شدند و به سمت دانیار پا تند کردند.سهیلا جلوتر از او رفت و تا به دانیار رسید،او را مهمان آغوش گرم و مادرانۀ خود کرد.همان طور که بر جای جای صورتش بوسه می کاشت،زیرلب می گفت_قربونت برم،دانیار.خدایا شکرت.عزیزم.
بالاخره سهیلا به دانیار اجازۀ رهایی از آغوشش را داد.بلافاصله درسا به سمت دانیار رفت و خود را در آغوش او انداخت.از اینکه دوباره در میان آن دستان محکم،در بر گرفته شده بود،نفس راحتی کشید.انگار نه انگار فقط دو هفته برادرش را ندیده بود.با این حال،به شدت دلتنگش شده بود!پس از یک دقیقه،از یکدیگر جدا شدند.به صورت دانیار خیره شد تا اینکه با صدای او به خود آمد_نمی خوایم بریم؟
لحنش عصبی بود.درسا بدون توجه به لحن دانیار گفت_چرا.
سپس به عقب چرخید و به سمت ماشین راه افتاد.صدای مادرش و دانیار را درست پشت سرش می شنید.سهیلا با لحنی بسیار شادتر از روزهای قبل پرسید_حالت چطوره؟خوبی مامان؟
دانیار_خوبم مامان،خوبم
انگار حوصلۀ حرف زدن نداشت.بدون هیچ حرف دیگری به راهشان ادامه دادند تا به تاکسی رسیدند.دانیار کمی متعجب شد و پرسید_ماشینت کو؟
همانطور که در عقب را باز می کرد گفت_فروختم.
قیافۀ گیج دانیار را که دید،گفت_رسیدیم خونه برات توضیح میدم.
سپس سوار شد.چند لحظه بعد مادرش نیز کنارش نشست.دانیار نیز روی صندلی کنار راننده نشست و تاکسی شروع به حرکت کرد.
.
صدای مادرش را از زیر پتو می شنید_نمیشه اول پول عمل و بگیرید؟.خواهش می کنم.آخه هنوز کل پول آماده نشده.خب این مبلغ و بگیرید تا بعدا.
کلافه پتو را از روی خود کنار زد و نفس صداداری کشید.دیشب اصلا موفق به خوابیدن نشده بود.حالا هم که با شنیدن مکالمۀ مادرش،اعصابش خرد شده بود.از روی تخت بلند شد و بعد از کشیدن دستی روی موهایش و دیدن ساعت که نه را نشان می داد،از اتاقش خارج شد و به سمت سهیلا که در آشپزخانه قدم می زد رفت.هنوز مشغول حرف زدن با آنهایی بود که اصلا قبول نمی کردند اول پول عمل را بگیرند.جلوی او ایستاد و آرام گفت_پول جور شده
سهیلا حرفش را نیمه تمام گذاست و در سکوت به چشمان درسا نگاه کرد.پس از چند ثانیه گفت_الو،بله.من میشه چند دیقه دیگه بهتون زنگ بزنم؟.باشه حتما.
تلفن بی سیم را قطع کرد و روی میز ناهارخوری گذاشت.سپس پرسید_از کجا؟
درسا همانطور که به سمت یخچال می رفت،گفت_لیلی یه آشنا داره،رفتم پیش اون،گفت پول و میده.
در یخچال را باز کرد و بطری آب را برداشت.وقتی در یخچال را بست،سهیلا دوباره پرسید_یه میلیاردو؟ما که باهاش نسبتی چیزی نداریم.
درسا_گفتم که،آشنای لیلی ه.از طریق اون قبول کرده
سهیلا الحمدلله ی گفت و باز پرسید_تا کی باید پول و بهش پس بدیم؟
در بطری را باز کرد و یک نفس نصف آب آن را نوشید.سپس جواب داد_نمی دونم،باهاش حرف می زنم.
سهیلا روی یکی از صندلی های میز ناهارخوری نشست و نفس راحتی کشید و گفت_خدایا شکرت.بالاخره پسرم از اون خراب شده میاد بیرون.
سپس رو به درسا ادامه داد_خدا خیرش بده.حتما باید ببینمش ازش تشکر کنم.
با دیدن ذوق و خوشحالی مادرش،کمی از غمش کاسته شد.با دیدن رضایت مادرش،کمی از سنگینی دروغی که به او گفته بود،کم شد.حالا،حس بهتری داشت.با صدای او به خود آمد_چرا انقدر چشمات قرمزه؟
بطری را روی میز گذاشت و گفت_دیشب کم خوابیدم.
سپس به سمت اتاقش رفت.پس از اینکه داخل اتاقش شد،گوشی اش را از روی عسلی کنار تختش برداشت و شمارۀ لیلی را گرفت.گوشی را کنار گوش راستش نگاه داشت و منتظر ایستاد.پس از چندید بوق،بالاخره جواب داد و صدای خواب آلودش در گوش درسا پیچید_الو؟
خیلی خشک گفت_بهش بگو امروز بیاد بانک.
لیلی گیج و گنگ پرسید_درسا تویی؟.قبول می کـ.
با حرص میان حرفش پرید_قبول می کنم.خودش یه بانک و مشخص کنه.بهم خبرشو بده.
بدون اینکه منتظر شنیدن حرفی بماند،تماس را قطع کرد.دوباره صدای مادرش را می شنید_الو.ببخشید یه لحظه کار داشتم.پول آماده ست.بله،بله.
گوشی اش را روی عسلی گذاشت و خودش را نیز روی تخت یک نفره اش پرتاب کرد.به تصمیمی که در طول نمیه شب گرفته بود،اندیشید.تصمیم گرفته بود پیشنهاد آن مرد را قبول کند.پیشنهادی که برایش گران تمام می شد،ولی حداقل باعث نجات زندگی برادرش می شد.برادری که با خطای ناخواسته و غیرعمدی اش،تمام این جریانات را به وجود آورده بود.برادری که درسا جانش را برای او می داد.این کار که چیزی نبود.درست است که در ابتدا برایش سخت می بود،اما مطمئن بود که به مرور زمان با آن کنار خواهد آمد و می دانست که بالاخره به آن شرایطی که انتظارش را می کشید،عادت می کند.کمی بعد اس ام اسی برایش آمد،از طرف لیلی<میگه بری بانک سامان توی شریعتی ،بالاتر از چهارراه دولت>سریع از جایش برخاست و آمادۀ رفتن شد.
.
همانطور که وارد آسانسور می شد.زیرلب به مرد فحش می داد،همین طور به لیلی.پس از اینکه از آسانسور پیاده شد،با قدم هایی تند به سوی در ورودی ساختمان رفت.بعد از خارج شدن از ساختمان،به سمت ماشین لیلی که همچنان جلوی ساختمان پارک بود،پا تند کرد.به سمت در راننده رفت و با کف دست راست خود،بر روی شیشه اش کوبید.لیلی که با گوشی اش مشغول بود،آن را روی پاهای خود رها کرد و متعجب شیشه را پایین داد_چی شد؟
به سمتش خم شد و بی اختیار،وسط کوچه داد زد_چرا منو پیش همچن آدمی اوردی؟هان؟
لیلی مضطرب تر شد.نگاهی به اطراف و بیرون از ماشین انداخت و گفت_مگه چی شده؟
درسا_به من میگه باهاش بخوابم.
لیلی،متحیر و ناباور سریع گفت_چی؟
سرش را به چپ و راست تکان داد_نگو که نمی دونستی.
لیلی_نمی دونستم.به جون امیر.
درسا_تو در مورد من چی فکر کردی؟واقعا فکر کردی حاضرم بخاطر پول زیرخواب یکی که حتی اسمش هم نمی دونم بشم؟
صدایش را بالاتر برد_ها؟
لیلی خواست از ماشین پیاده شود ولی درسا در را فشار داد تا بسته بماند.لیلی_توروخدا آروم باش.من چرا باید همچین فکری کنم آخه؟دارم میگم نمی دونستم.اون فقط به من گفت پول و میده
پوزخند زد و صدایش را کاملا پایین آرود_آره،قبول کرد پول و بده.ولی در قبال چی؟
صورتش را به صورت لیلی که حالا ناراحتی در آن پیدا بود،نزدیک تر کرد و با اخم زمزمه کرد_در قبال اینکه باهاش بخوابم!
سرش را بالا آورد و صاف ایستاد_بگو ببینم،تو حاضری این کارو بکنی؟حاضری با کسی که حتی نمی شناسیش بخوابی؟
لیلی کمی در سکوت،با نارحتی نگاهش کرد و سپس با لحنی آرام و غمگین گفت_اگه قضیه سر زندگی داداشم بود،آره می خوابیدم.تو قرار نیست بخاطر پول با اون بخوابی،واسه داداشت این کارو می کنی.
ناباورانه نگاهش کرد_هه!نمی دونم چی باید بهت بگم.
پس از گفتن این جمله،به سمت سر کوچه راه افتاد.صدای باز شدن در ماشین و بعد صدای لیلی را شنید_کجا میری؟
پاسخی به او نداد.دوباره صدای در ماشین را شنید.به راه رفتن ادامه داد تا اینکه لیلی ناگهان جلویش قرار گرفت_می رسونمت.
محکم با دستش کنارش زد و تندتر از قبل به راهش ادامه داد.صدای لیلی که می گفت<باور کن کم نمی دونستم.پیشنهادش رو قبول کن.پس دانیار چی؟.وقت نداری درسا>هر لحظه ضعیف تر می شد.وقتی به سر کوچه رسید،دست راستش را به سمت خیابان بلند کرد.حوصلۀ اسنپ گرفتن نداشت.چند لحظه بعد،پژویی زرد رنگ کمی جلوتر از خودش ایستاد.به سمتش رفت و سوارش شد.راننده که مردی جوان بود پرسید_خانم کجا می رید؟
درسا_سوهانک
راننده دیگر چیزی نگفت و ماشین را به حرکت در آورد.خودش نیز مشغول فکر کردن به اتفاقات رخ داده شد.دیگر عصبانیت قبل را در وجودش حس نمی کرد،بلکه احساس بیچارگی داشت.حق با لیلی بود.او راه دیگری جز قبول کردن آن پیشنهاد شرم آور نداشت.باید خودش را راضی می کرد،چرا که احتمال داشت پدر آن دختر سیاه پوش،ساعتی بعد از دنیا برود.آن گاه بود که دانیار نیز.نمی توانست لحظه ای تصور مرگ برادرش را بکند.تنها مشکل این بود که مطمئن نبود بتواند این قدر فداکار و از خودگذشته باشد.این قدر که از دخترانگی و احساسش بگذرد.پوفی کشید و سرش را به شیشۀ ماشین تکیه داد و به بیرون خیره شد.
.
در باز شد و مردی بلندقامت مقابلش ظاهر شد.سرش را کمی بالا گرفت و در چشمان مرد خیره شد.چشمان مشکی اش هیچ حسی نداشتند.ناخودآگاه کمی ترسید.هنوز خیره در چشمان او بود که از دایرۀ دیدش خارج شد و به داخل خانه رفت.پش از چند ثانیه بی حرکت ایستادن،به آرامی پا به درون خانه گذاشت و در را نیز پشت سر خود بست.باید کجا می رفت؟حتی نمی دانست کفش هایش را در بیاورد یا نه.صدایش را شنید که با لحنی دستوری گفت_بیا اینجا.
صدایش بسیار قاطع بود.بدون در آوردن کفش هایش به سمت صدا قدم برداشت و وارد راهرویی سراسر آینه شد.پس از رسیدن به انتهای راهرو،با هالی بزرگ رو به رو شد.درست آن طرف هال،کاناپه ای مشکی رنگ با حدودا سه متر طول قرار داشت که آن مرد رویش نشسته بود و به درسا نگاه می کرد.سرش را پایین انداخت و به سمت مبل تک نفرۀ سفید رنگ کنار همان کاناپه قدم برداشت و پس از نشستن روی آن،دوباره به مرد خیره شد.شلوار گرمکنی مشکی به پا داشت و تی شرت مشکی رنگش به نظر برایش تنگ می آمد.از هیکلش معلوم بود ورزشکار است.آرام آرام دوباره نگاهش را بالا کشید و روی صورت او متوقف کرد.چهره اش زیبا بود و همان چشمانی که چند دقیقه قبل به آنها خیره شده بود،حال به روی خودش متمرکز شده بودند.دیگر نگاهش را تکان نداد و در سکوت به تماشای صورت او که ته ریشی مرتب داشت،پرداخت.بینی اش بسیار خوش فرم بود.ابروهای سیاهش،پهن،صاف و کشیده بودند که صورتش را مقتدر جلوه می دادند.موهایش مشکی و پرپشت بودند،کناره های سرش نیز موهایش کم پشت تر بود و در آخر لب هایش،آمریکایی و سرخ.آه،لب هایش بوسیدن داشت!همان لحظه،از افکارش خجالت کشید.نگاهش را به اطراف منحرف کرد و گلویش را صاف کرد.سعی کرد بدون تفکر به آن چیزهای شرم آور به او نگاه کند.پس افکارش را کنار زد و دوباره به او خیره شد که همچنان ساکت بود.چرا چیزی نمی گفت؟مرد به جلو خم شد و آرنج هایش را عمود بر زانوانش گذاشت و همانطور خیره به درسا گفت_لیلی بهم گفته پول می خوای.
بعد از ثانیه ای سکوت دوباره لب باز کرد_چقدر؟
مگر لیلی به او نگفته بود چقدر؟مثل اینکه نگفته بود.از به زبان آوردن آن رقم احساس خوبی نداشت،اما چاره ای نبود.سرش را پایین انداخت و خیره به پاهایش،آرام گفت_یه میلیارد.
وقتی پس از چند لحظه چیزی از او نشنید،دوباره سرش را بلند کرد و با نگاه او بر روی خود رو به رو شد.همانطور سکوت میانشان پرسه می زد.مرد دوباره به پشتی کاناپه تکیه داد و به آرامی خود او گفت_باشه
قلبش دست از کوبش برداشت.به همین راحتی؟سریع به خود آمد و پرسید_تا کی باید پس بدم؟
لبخندی بر لب مرد نشست.با همان لبخند گفت_زمان خاصی نداره
درسا_یعنی چی؟
مرد_یعنی باید کاری که من میگم رو بکنی.من نمی خوام پول و ازت پس بگیرم
ابروهایش از تعجب بالا رفتند_چه کاری؟
مرد دست به سینه شد و به لبخند کمرنگ روی لب هایش اجازۀ رفتن داد.درسا متوجه شد که نگاه مرد رنگ پیروزی و رضایت گرفت.به نظر می رسید از مکالمه شان لذت می برد.بی صبرانه منتظر شنیدن خواستۀ او بود.اگر نمی تواسنت آن را بر آورده کند،چه بلایی سر دانیار و زندگی شان می آمد؟از شیندن جملۀ مرد،ذهنش از کار افتاد_باید با من بخوابی
ترسش از بین رفت و جایش را به خشم داد.چشمانش براق شدند و ثانیه ای بعد کنترلش بر روی خود از بین رفت و باعث شد سر مرد فریاد بکشد_تو فکر کردی من کی ام؟فکر کردی بخاطر پول همچین کاری می کنم؟
مرد که هنوز دست به سینه بود،خونسرد نگاهش کرد_هر طور راحتی
از روی مبل برخاست و همانطور که به سمت در خانه راه افتاده بود،گفت_گور بابای خودت و پولت.
سپس بدون اینکه چیز دیگری بگوید یا بشنود،از آنجا خارج شد و در را به هم کویبد.
جلوی ساختمان بلند و زیبایی توقف کردند.لیلی کمی به جلو خم شد و نگاهی گذرا به ساختمان انداخت و گفت_همینجاست.
درسا نیز نگاهی به ساختمان انداخت و پس از چند ثانیه رو به لیلی گفت_ماشینو خاموش کن دیگه.
لیلی سرش را کمی به چپ و راست تکان داد_من نمیام.
درسا_چرا؟
لیلی خیره به کوچه گفت_قبل از اینکه بیایم بهش اس ام اس دادم و گفتم می خوای ازش پول بگیری.
رو به درسا کرد و ادامه داد_می خواد تنها باهات حرف بزنه.
متعجب و ساکت،دوباره نگاهی به ساختمان انداخت و نفس عمیقی کشید.سپس همانطور که از ماشین پیاده می شد،گفت_باشه
در را بست و از پشت شیشه به لیلی اشاره کرد تا شیشه را پایین بدهد.پس ار اینکه شیشه پایین رفت،پرسید_طبقۀ چندمه؟
لیلی_شونزدهم
درسا_واحد؟
لیلی_یه واحد بیشتر نیست.
به سمت در ورودی ساختمان چرخید و به سوی آن قدم برداشت_منتظر باش تا بیام.
صدای لیلی را شنید_باشه
وارد ساختمان شد و با یک لابی بسیار بزرگ با مبلمانی شکلاتی رنگ مواجه شد.نگاهی با لابی من میانسال نشسته در پشت میز رد و بدل کرد و بعد به سمت آسانسور انتهای لابی راه افتاد.دکمه اش را فشرد و پس از آمدن آن،سوارش شد.دکمۀ 16 را فشار داد و در فاصلۀ رسیدنش به طبقۀشانزدهم،محیط آسانسور را نگاه کرد.طولش تقریبا دو متر و عرضش کمی بیشتر از یک متر بود.یک گوشه از سقفش،دوربینی مداربسته نصب شده بود.از سقف نوری سفید می تابید.دور تا دورش آینه هایی عمودی وجود داشت و در فضای آن،موزیکی ملایم در حال پخش شدن بود.وقتی کاملا محیط آسانسور را برانداز کرد،با یادآوری دلیل حضورش در آن،کمی استرس گرفت.نمی دانست چه در انتظارش است.آیا پول را به او می داد؟بالاخره زمان موعود فرا رسید و آسانسور از حرکت ایستاد.با ایستادن آن،ضربان قلبش شدت گرفت.پس از کشیدن یک نفس عمیق از آسانسور خارج شد و به انتهای راهروی رو به رویش خیره شد.یک در قهوه ای آنجا بود.با نگرانی به سوی آن قدم برداشت و پس از رسیدن به آن،زنگ کنارش را فشرد.تا در باز بشود،هزار فکر و خیال کرد.چطور ممکن بود آن مقدار پول را به او بدهد؟آن هم به کسی که نمی شناسد.اگر پشیمان می شد چه؟
جلد ششم مجموعه ی وحشی
ژانر:اروتیک،ی،هیجانی،درام
خلاصه:مریدا،شاهزاده ی کنونی زیباندو تحت فشار والدینش برای ازدواج و به عهده گیری وظایف ولیعهدی اش قرار می گیرد تا اینکه روزی در قبیله،توسط گرمین،پسر جذاب قبیله،از دره ی آروگن به پایین پرت می شود و سرنوشتش به طوری متفاوت رقم می خورد.
نویسنده:م.قربانپور
جلد پنجم مجموعه ی وحشی
ژانر:عاشقانه،تخیلی،اروتیک
خلاصه:نولان بخاطر خطایی بچگانه از خانه به جایی دور فرستاده می شود و آنجا متوجه نفرینی در خود می شود،در حالی که کسی جز ماروین، آن هم گاهی اوقات نزدش نیست
نویسنده:مریم قربانپور
جلد اول مجموعه ی وحشی
ژانر:تخیلی،عاشقانه،اروتیک،ی
خلاصه:دختری نه ساله به نام لوریانس از مادرش و خانه فرار کرده و به جنگل پناه می برد تا اینکه پس از گذشت زمان،عاشق گرگ سیاه تنومندی به نام رمبیگ می شود،در عین این حال لردی که فرمانروایی یک چهارم کشور را دارد،لرد هکتور،نزد او می رود و از او می خواهد که برایش پسری به دنیا بیاورد اما او قبول نمی کند برای همین،لرد هکتور به زور او را وادار می کند.
نویسنده:مریم قربانپور
جلد دوم مجموعه ی وحشی
ژانر:تخیلی،اروتیک،عاشقانه
خلاصه:لارا دختر ۱4 ساله ی لرد نیکولاس ، عاشق پدرخوانده اش آرگوت می شود و حتی می خواهد با او ازدواج کند،غافل از اینکه آرگوت،یک اهریمن و خون آشام است.
نویسنده:مریم قربانپور
جلد سوم مجموعه ی وحشی
ژانر:عاشقانه،درام،اروتیک
خلاصه:کرالن،شاهزاده ی دوجنسه ی کشور ، تحت فشار والدینش قرار می گیرد تا هرچه سریع تر ازدواج کند اما دو جنسه بودنش ، مانع ازدواجش می شود تا اینکه تائوس دوست و همراه و همیشگی اش،به رازش پی می برد و به مرور زمان،این دو نفر،عاشق یکدیگر می شوند.
نویسنده:مریم قربانپور
جلد چهارم مجموعه ی وحشی
ژانر:عاشقانه،درام،اروتیک
خلاصه:ماروین پسر لرد هکتور،به خواستگاری دوست و عشق دوران بچگی اش،لارا می رود و او را وادار به ازدواج با خود می کند به شرطی که با هم رابطه نداشته باشند ، اما پس از گذشت مدتی کوتاه ، شرطشان را زیر پا گذاشته و سپس ماروین متوجه وجود نفرینی درون همسرش می شود .
نویسنده:مریم قربانپور
کسایی که می خوان فایل کامل دو جلد پسر بهشت و عقاب های آزاد رو دانلود کنن،یه سری به تلگرامشون بزنن.
یا عضو چنل بشن=کانال تلگرام:wildempire
یا به این آیدی پی ام بدن=آیدی ادمین فروش جلد های فروشی وحشی:werwild
در ضمن،جلد هفتم مجموعه ی وحشی به نام دخمه ی شیاطین،در چنل نویسنده(wildempire)در حال پارت گذاری آنلاین است.
درباره این سایت